loading...
شهدا شمع محفل بشریتند
عبدالله ضیاالدینی بازدید : 48 دوشنبه 15 اسفند 1390 نظرات (0)

و دیوار خانه استوارتر از همیشه فرو ریخت و دل های بی تاب به استقبالش آمدند و نام وی را عبدالله نهادند . نمی دانم آن لحظه چه مهری خداوند به آنها داده بود که او را بوسه باران کردند.

شش سال اول زندگی را در دامان مادری مهربان سپری کردو پس از آن برای آموختن الفبای عشق و زندگی شروع به تحصیل در دبستان سعدی دشتخاک نمود .از هماندوران ابتدائی فلسفه ی چگونه زیستن را جستجو می نمود و خدا را زیاد دوست می داشت و نیایش های کودکانه اش آنقدر لذت بخش بود که فرشته ها را به شادی وا می داشت .او عاشقانه درس می خواند با علاقه ای تمام همیشه به حقیقت می نگریست.وی پنج سال ابتدائی را با موفقیت کامل پشت سر نهاد.او هم در زندگی همیشه موفق بود و هم در درس خواندن.

او در سال 1359 جهت ادامه تحصیل در مقطع راهنمایی ثبت نام کرد . و هرز چه زمان جلوتر می رفت عبدالله عاشقانه تر از گذشته زندگی می کرد او همیشه راضی بود . او مهربان و با صفا بود و وقتی از از اعماق زمین و مرگ برایش سخن می گفتی از آسمان هفتم دل می گفت و وقتی از شعله شمع برایش می گفتی خورشید تابان را نشان می داد و وقتی از بالهای سوخته ی پروانه سخن می گفتی او از وصال به معشوق می گفت و .....

او دوران راهنمایی را همچون باد پشت سر گذاشت و در سال 1363 برای آغاز دوران سرنوشت قدم در خاک کرمان گذاشت و در دبیرستان سپاه استان کرمان مشغول به تحصیل شد . در همان سال عشقش را آشکار نمود و قدم در راه خوشبختی نهاد . این جوان پر شور ما در جبه های جنگ شرکت نمود . آن روزها دل های بی تاب باز زنده شدند و فرشته ها برایش امَ یجیب می خواندند . دل عبدالله شاد بود و دل مادر را کور کرده بود انگشتان بی ریای عبدالله صفحات روز گار را رقم می زد و او سه ماه در نهایت عشق و آرزو جنگید و در همین ایام تیر خشم دشمن در قدم های استوار عبدالله جای گرفت و از آن پس مرخصی گرفت و به آغوش خانواده باز گشت . اما در این آشیان تصمیم گرفت مرحم زخم های دل مادر باشد و به همین دلیل از از ترکش پایش با آنها سخنی در میان نگذاشت . اما این مادر مهربان همچنان با افتخار به پسرش خدمت می کرد و زمانی که کیف پسرش را باز نمود دنیا جلوی چشمش تیر و تار شد . خدایا چه می دیدوخون روی شلوار عبدالله راز او را فاش کرد.مادر با آشفتگی پرسید پسرم چه اتفاقی افتاده ؟عبدالله با لحنی آرام و فراموش نشدنی آهنگی را در گوش مادر نجوا کرد : مادر مهربانم چیزی نیست فقط کمی پایم زخمی شده است.

عبدالله عاشق خدا بود که یکی از همسایگانش هنگام ماه رمضان از او سوال می کند چرا روزه می گیری و می بینی بدنت ضعیف شده است او در جواب می گوید می ترسم تا سال آینده بمیرم و راضی نیستم دینی از خدا بر گردانم باشد.

این گل پرپر ما حال عجیبی داشت و خود می دانست چه چیزی را در سر می پروراند اما قادر به درک آنها نبودیم. او حتی وقتی که نوار های آقای کافی را گوش می نمود وقتی که به نام امام موس ابن جعفر می رسید حال عجیبی را پیدا می کرد و آن قدر نام این امام بزرگوار را تکرار می کرد تا به خواب می رفتو می دانم هنوز هم بر لب های خاموشش زمزمه های امام موس ابن جعفر می باشد.

 عبدالله جان تو که پیش امام زمان هستی دعا کن که امام زمان (عجج)  صدای ما را نیز بشنود و ما هم اکنون هر صبح جمعه آنقدر امن یجیب می خوانیم تا امام زمان (عجج) عاشق شود پس دعا کن که پیروزی نزدیک است.

او عاطفه مادری را احساس می کرد در تمتم امور منزل مادر را یاری می نمود می دانست که باید حتی اگر هم شده به اندازه یک سر سوزن زحمات مادر را جبران نماید .و خاطاتی بیافریند که بعد از این تسلی خاطر مادر جگر سوخته اش باشد.

او پس از مرخصی برگشت و گفت

فصل کوچ است فصل پرواز است                                                   ای شب دوزخی خدا حـافظ

تا پری هست و شوق پــــروازی                                                    بــام هــای یـخی خـداحــافظ

و خــدا حــافــظ ای کـــبوتــــرها                                           آسمان امن نیست دور شوید

مثل من پــشت قـــاب پنــــجره ای                                             گرم رویای یک ظهور شوید

او رفت با یک خداحافظی کوچک و در 28/11/65  در علیات شلمچه به وصال الله پیوست .خدایا مادرش چه مبیند خاطه تولد عبدالله که گریه اش لبخند برای مادر به ارمغان آورده و هم اکنون لبخند عبدالله و گریه ی مادر

تو همچون باد می چرخی و می روی                                           شتـــابان از این جا گذر می کنی

نـگاه مـــادر ما به دنــبال تــــوســـت                                    که با بـــوی گل ها سفر می کنی

تـــو رفـــتی نــــباشـــی دل پنـــــجره                                برای درخــتان نخــواهد تــپــید

تـــــو آواز پـــــــــرواز پــــروانه ای                                  بـدنـبال تـــو او هم نخواهد پرید

برادرم در فراغت همچون ابرهای بهاری اشک ریختم و چون خزان غمزده شدیم ولی خرسندیم از اینکه عشق و معبودت رسیدی و راضی تر از همیشه ای .هرگز یادمان نمی رود لبخندی را که هنگام وداع آخر می بایست بر لب داشته باشی و حسرتش را بدلمان نشاندی .برادرم نمی دانم شاپرک ها ی مانند یا نه !

برادرم نمی دانم کجا صدایت به گوش امام زمان رسید. براسشتی کدام فرشته دستت را گرفت و تو را تا آسمان ها پرواز داد  خود بگو آیا مادرت چشم دیدار پرواز تو را داشت؟! اشک چشم پدرت خبر از آزادی تو و اسیر بودن دلش می داد  آیا می دانست کجا آرمیده ای؟ خواهرت که اشک رویش را آبیاری می نمود آیا می داند کجا آسایش گرفته ای ؟!

برادر شهیدم تو گشتی و وجودت را پیدا نمودی تو زنده ای و این ماییم که دیر زمانی است مرده ایم .ما آن بی نفسان عشق توییم تویی که مجنون عشق خدا گشتی.

ای کاش مردم شهدا را باور می کردند و کاش همیشه عشق خدا بود و لطف شهدا  کاش علی (ع) بود و شمشیر هدایتش  کاش حسن(ع) بود و پرستو های بی کس کاش حسین (ع) بود و یک سبد گل یاس . کاش رضا (ع) بود و یک ظرف پر از انگور و محبت کاش محمد (ص) بود و عشق فاطمه (س) کاش امام زمان (عجج) بود و یک دنیا انتظار به پایان رسید و کاش عبدالله بود و بود.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 23
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11
  • بازدید ماه : 19
  • بازدید سال : 350
  • بازدید کلی : 2,935