loading...
شهدا شمع محفل بشریتند
عبدالله ضیاالدینی بازدید : 118 دوشنبه 15 اسفند 1390 نظرات (0)

مبتلا گردید   بطور یکه احتمال زنده ماندن او بسیار بعید به نظر می رسید   اما خدواند سرنوشت مرگ او را طوری قرار داده بود که بایستی هنوز زنده می ماند تا زمانی که مقدرات مرگش  فرا رسد اما چه مرگی لذّت تر  از شهادت در راهش   که همانا زیباترین مرگ انسان است، نصیبش گردد.

بالاخره دوران کودکی را پشت سر گذاشت و به سن هفت سالگی رسید و پا  به عرصه تعلیم و تربیت گذاشت و پدر او با امید فراوان او را در دبستان سعدی دشتخاک ثبت نام نمود  و  دوران ابتدائی خود را در همین مدرسه به موفقیت گذرانید  و بلافاصله پس از دوران ابتدائی وارد مقطع راهنمایی  در مدرسه میرزا رضای کرمانی شد و با تلاشی چشمگیر و بی وقفه  این دوره را نیز در همین مدرسه با موفقیّت پشت سر گذاشت  و سپس به علت نبود دبیرستان برای ادامه تحصیل به شهرستان زرند رفت و در رشته علوم انسانی در دبیرستان امام خمینی این شهر  مشغول به تحصیل شد.

 او سال اول و دوم را با موفقیّت پشت سر گذاشت  و سال سوم در حین تحصیل ندای رهبرش پیر جماران را شنید و به آن لبیک گفت و او همیشه شیفته ندای رهبرش بود بطوری که قبل از رفتن با اصرار پدر و مادرش به دیدار امام رفت و بیشتر شیفته اخلاق و رفتار امام شد و به همین علت بود که تصمیم رفتن به جبهه گرفت  .                                                                                                

 هر چقدر پدر و مادر به او اصرار کردند که الان صبر کن و درست را بخوان تا اینکه برادر بزرگت عبدالله از جبهه بیاید و بعداً تو برو ولی او در پاسخ گفت او برای خودش رفته است من باید بروم تا دین خود را ادا نمایم.

او همراه با دوستش ابراهیم ضیاءالدینی تصمیم خود را گرفته بودند و کسی نمی توانست مانع رفتن آن ها شود

بالاخره با هم بار سفر را بستند و بسوی بسیج رفته و نام نویسی کردند و پس از طی آموزش نظامی همراه  به سوی جبهه اعزام شدند.اما مقدرات خداوند این چنین بود که این دو یار همراه اعزام  شوند و ابراهیم  در عملیات فتح المبین شهید شود و او زنده بماند.  ولی او ماند و نیامد بطوری که حتی به او گفته بودند بیا برو مرخصی و دوباره بر گردد  ولی او به دیگر دوستش علی ضیاءالدینی گفت شما بیا به جای من به مرخصی برو چون عیالت منتظرت می باشد و اول زندگیتان می باشد  شما بیا برو و من می مانم و بعدًا می روم علی آمد و پس از چند روز دوباره  به جبهه برگشت و به محمد گفت حالا تو بیا برو ولی او در جواب گفته بود  گویا عملیاتی در پیش است من می مانم و بعد از عملیات  انشاءالله   اگر زنده ماندم بعد از عملیات سری به خانه    می زنم .دیری نپایید که عملیات بیت المقدس آغاز شد و او به شهادت رسید .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 23
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 8
  • بازدید ماه : 16
  • بازدید سال : 347
  • بازدید کلی : 2,932